داستان آرزوها..


















.*.* zendegi ba eshg.*.*

داستان کوتاه آرزو

 

مادربزرگ می گفت: با چشمهای بسته آرزوهایت حتما برآورده می شود.آرزو کردم.چشمهایم را که باز کردم از برآورده شدن آرزویم خبری نبود. دلگیر شدم. یادم آمد آن موقع که مادربزرگ این حرف را زده بود آرزوهایم به اندازه یک بسته پفک و یک مشت نخودچی، کوچک بود.

 

بابای من یک فرشته است.

 

مداد را محکم توی دستم می گیرم. امروز می خواهم یک دیکته بدون غلط بنویسم و حتی یک نقطه هم جا نگذارم.

 

معلم شروع می کند: به نام خدا؛ بابا آب داد. و دوباره تکرار می کند: بابا آب داد.

 

و من می نویسم: بابا جان داد.

 

و معلم: بابا با اسب آمد.

 

و من می نویسم: بابا با فرشته آمد.

 

و معلم:

 

و من می نویسم: بابا گوشه اتاق با آن ماسک روی صورتش خیلی زیبا شده بود؛ مثل فرشته های توی کتابهای داستانم نورانی؛ فقط پرواز نمی کرد که دیروز پرواز هم کرد.

 

من دیدم که دارد پرواز می کند. به من لبخند زد، برای من دست تکان داد و از من قول گرفت که دختر خوبی باشم.

 

من لبخند زدم.

 

و مادر اشک ریخت.

 

حالا هر شب توی آسمان کنار فرشته ها برایم دست تکان می دهد.

 

بابای من یک فرشته است.

 

معلم یک بار دیگر می خواند تا چیزی را جا نینداخته باشیم.

 

-بابا آب داد.

 

و من نوشته ام: بابا جان داد.

 

-بابا با اسب آمد.

 

و من نوشته ام: بابا با فرشته آمد.



نظرات شما عزیزان:

Mohsen
ساعت11:25---9 اسفند 1391
سلام
من لینکت کردم، اگه دوس داشتی بلینک.


Hossein
ساعت20:08---2 اسفند 1391
سلام آبجی کدوم دانشگاه درس میخونید؟
آخه رشتمون تاحدودی بهم مربوطه
نظرات منو خواهشا تایید نکن


Hossein
ساعت22:45---1 اسفند 1391
ممنون که اومدی عزیزم. . .
کجای آذربایجان زندگی میکنید؟


sadegh
ساعت12:03---20 بهمن 1391
دلم یک کوچه می خواهد...



بی بن بست...



وبارانی نم نم...



ویک خدا...



که کمی باهم راه برویم...



همین!!!



دلم کفش نمیخواهد...



پاپوشی از چمن میخواهد...



دلم باران میخواهد...



دلم هیاهو نمی خواهد...



می خواهد اندکی با سکوت و نسیم و باران قدم بزند...

مرسی همیشه سر میزنی


sadegh
ساعت10:58---19 بهمن 1391

.:. میخواهم برایت تنهایی را معنی کنم .:.

در ساحل کنار جاده نشسته ای ...
.:. هوای سرد .:.
.:. صدای باد .:.
دست می سوزد با سیگار وتو نمیفهمی ...
.:.به خودت می آیی.:.
یادت می آید دیگر نه کسی است
که ...
.:. از پشت بغلت کند .:.
نه...
.:. دستی که شانه هایت را بگیرد .:.
نه...
.:. صدای که قشنگ تر از باد باشد .:.
تنهایی یعنی این ...


آتوسا
ساعت9:22---18 بهمن 1391
سلام عزیزم وبت عالیه ... یه سر هم به من بزن و نظر بده ... اگه دوست داشتی با هم تبادل لینک کنیم..Bye
مرسی عزیزم


sadegh
ساعت13:14---16 بهمن 1391




ساشا جون
ساعت12:28---16 بهمن 1391
سلام عزیزم خیلی قشنگه منو با اسم دختری از جنس تنهایی بلینک منم لینکت کردم لینکیدی خبرم کن

امير علي
ساعت12:09---16 بهمن 1391
بازم سلام

عه چرا؟

خو بيشتر پسرا شلخته هستن

هرچند خودمم پسرم
شایدم


امير علي
ساعت11:46---16 بهمن 1391
سلام خوفم مر30

تو خوفي؟

من لينكت كردم

موفق باشي
پاسخ:آورییییییییییییییییییییییییییین


behzad
ساعت22:52---15 بهمن 1391


Hello My sister









I want that telling you









your page is the best page









اینم فنگلیش :









age dos dashty mitoni be web manam garma bebakhshi









پارسی را پاس بداریم :









منتظرتم
پاسخ مرسی که بهم سر زدی من بهت سر زدم


sadegh
ساعت16:33---15 بهمن 1391
خدایا خسته ام!
از غریبــه بــودن بیــن ِ این آدمـ ها
از بـے کسـے
از ایـــ ن کـه از جنـس ِ آدمـ های اطرافـَـ م نیستــم
از اینکه همه تا میفهمــن از خودشــون نیستــم رفتارشــون باهامـ عوض میشـه
خدایــا!
تو بـا مــن باش...


mahsa
ساعت14:47---15 بهمن 1391
مرسی عزیزم
لینکیدمت


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: <-CategoryName->


برچسبها: <-TagName->
نوشته شده در شنبه 14 بهمن 1391برچسب:,ساعت 13:40 توسط aysan|



      P i n k Girl